امروز باران بارید

امروز باران بارید ، امشب داره بارون میاد ، اگه یکم هوا سردتر بود که می شد کاپشن پوشید

بدون تردید شهر یه چهره زمستونی به خودش میگرفت امروز ، وقتی که از محل کسب علم و

دانش اومدیم بیرون بارون میزد شُر شُر ، دوست شاعرم را با موتورش به اون یکی دوستم با

ماشینش ترجیح دادم. بهرحال شاید تا هفت هشت ماه دیگه بارون نزنه . ماشین هایی که

با سرعت کنار ما عبور میکنند ، حواسشان به ما نیست که آب خیابان را با سرعتشان به ما

می پاشند ، شاید هم حواسشان هست ولی دوس دارند خوش باشند، ما هم خوشیم

البته پاره ای از اوقات خوشی آنها باعث میشود دوست شاعر ما چیزهایی نثار عمه شان

کند وآنها وقتی متوجه میشوند که وقتشان تمام است و ما میدان ساعت را دور زده ایم .

بارون میاد شُرشُر پشت خونه ی عمه ام، جامع پراز استرسه منم استرس دارم بارون هم

استرس داره میاد میره معلوم نیست میخواد چیکار کنه ، دوستم غزل میخواند

وقتی که من شاعر شدم منظور گم شد/ آن پیش از این ها در سرم آن شور گم شد

من هفت دریا نی مه بودم هفت دریا     / سید در آتش شد شبی ، تنبور گم شد

اهل بیتش بودم اما بیت در بیت  / اقبال شعری رو نشد لاهور گم شد

ماندم چرا دیگر جهان حافظ ندارد / نورن علی نوری که بعدش نور گم شد

می شد که من حافظ شوم یا مست شمسی / اما نشد از بس که آن مشهور گم شد

و ...............

می پرسم غزل از کیه ؟ نگاهی تیز و حق به جانب به من میندازه و میگه : خودم

بیشتر لذت میبرم استرسم کمتر میشود .

دخترکی در خیابان بدون چشهایش چشمک میزند شاعر ما نیز میدهد جوابش پاسخ

، من میخندم او میخندد و دخترک نیز ، باران همچنان می بارد


پانوشت :

ساعت یک و پنجاه دقیقه بامداد

باز باران با ترانه با گوهر های فراوان

اینجا چراغی روشن است

صدای جیرجیرک ها گاهی قطع میشود